Your Anger And Hatred Amuses me/ خشم و نفرتت مرا سرگرم می کند

in #hive-161155last month

Lying on the bed with his hands and feet chained, Nesterio smiled at his master, Rayvin. Now he only wanted one thing in his life and that was to serve him and make him happy.

Flashback
Rayvin was working in his laboratory and his face did not look very satisfied. Injecting the obedience substance into the mice did not help him, and he was just kicking mud with this. He put his hand in his hair and messed it up.
"If only I could use humans like in the old days."

But in the present time, all humans were equally important and it didn't matter what social class they belonged to, so Rayvin could not use them for his purposes. Legally of course. But he was not a man of law and in fact believed that nothing should hinder the growth of science, even law.

Rayvin took off his lab coat and walked out to the parking lot and got into his car and as he smiled, he thought to himself:
"Your ridiculous law can amuse me."

And he turned on the car and went to an underground slave shop to choose one of their goods as his laboratory pig. But when he was walking in the corridors there, a disgruntled frown appeared on his face. The slaves of that place were miserable creatures who were tamed by being beaten a lot and the injection of the obedience substance to them was devoid of any sense of excitement.

Rayvin got out of the store and got back into his car and started driving, and as he was driving down the streets, his attention was drawn to a young man and woman walking hand in hand on the sidewalk. Rayvin's eyes sparkled and a crooked smile appeared on his lips. He turned the steering wheel and moved towards them at full speed and hit the car on them.

The man and woman flew through the air and finally fell to the ground as Raivin watched with glee. At this moment, Rayvin got out of the car and went towards them who were lying far from each other and blood was flowing from their bodies. The woman's body was shaking and the man was dragging himself on the ground by difficjlty to reach her. Rauvin watched the man for a while and then started to giggle.
"What a pathetic scene! You are crawling like a worm on the floor to get yourself to your love. Let me relieve you of this torment."

And he went to the woman and grabbed her hair and raised her head and slammed it firmly on the ground. The man's eyes widened with horror and anger upon seeing this scene.
"Jerk, what the hell are you doing?"

As the man was swearing, Rayvin continued to pound the woman's head on the ground until her body stopped shaking and finally calmed down. Rayvin let go of her and said to the man with an expectant tone:
"Maybe you want to thank me?"

While crawling on the ground and trying to reach him, the man gritted his teeth in anger and shouted in a weak voice:
"Damn you, I'll kill you."

Rayvin looked at him with an excited expression and reached into his pocket and took out his anesthetic gun and fired a shot into the man's side. Then he went to him and took out his ID card from his jacket pocket and read his details and smiled.
"Be happy, my dear Nesterio. We are going to have a good time together."
The end of the flashback

Now months had passed since that incident, and Rayvin had finally managed to turn Nestorio into his subordinate after injecting all kinds of obedience substances to him. Now he had a slave who was willing to sacrifice his life for him, but he was not amused by this at all. Seeing that sweet smile on Nestrio's lips and those eyes full of love disgusted him. So he took his gun out of his pocket and emptied a bullet in Nesterio's brain and then got in his car and started driving to find a new toy.

Screenshot_۲۰۲۴۰۷۰۶-۲۰۱۸۱۱_Google.jpg

Screenshot_۲۰۲۴۰۷۰۶-۲۰۰۸۲۲_Google.jpg

خشم و نفرتت مرا سرگرم می کند

نستریو در حالی که روی تخت دراز کشیده و دست ها و پاهایش با زنجیر بسته شده بود، به اربابش، رایوین لبخند زد. حالا فقط در زندگی اش یک چیز می خواست و آن خدمت کردن به او و خوشحال کردنش بود.

فلش بک
رایوین در آزمایشگاهش مشغول به کار بود و چهره اش چندان راضی به نظر نمی رسید. تزریق ماده ی فرمانبری به موش ها او را به نتیجه نمی رساند و او با این کارش فقط داشت گل لگد می کرد. دستش را داخل موهایش فرو برد و آن ها را آشفته کرد.
"اگر فقط می توانستم مثل زمان قدیم از انسان ها استفاده کنم."

ولی در زمان حال همه ی انسان ها به یک اندازه مهم بودند و فرقی نمی کرد متعلق به چه طبقه ای از اجتماع باشند، پس رایوین نمی توانست از آن ها برای اهدافش استفاده کند. البته به صورت قانونی. ولی او مرد قانون نبود و در واقع عقیده داشت هیچ چیز نباید مانع رشد علم شود، حتی قانون.

رایوین لباس آزمایشگاهش را درآورد و از آن جا خارج شد و به پارکینگ رفت و سوار اتومبیلش شد و همان طور که لبخند می زد، با خودش فکر کرد:
"قانون مسخره تان می تواند باعث سرگرمی من شود."

و اتومبیل را روشن کرد و به سمت یک مغازه ی برده فروشی زیرزمینی رفت تا یکی از جنس های آن ها را به عنوان خوک آزمایشگاهی خود انتخاب کند. اما وقتی داشت در راهروهای آن جا قدم می زد، اخم نارضایتی بر چهره اش نشست. برده های آن مکان موجودات مفلوکی بودند که با کتک خوردن زیاد رام شده و تزریق ماده ی فرمانبری به آن ها خالی از هر گونه حس هیجان بود.

رایوین از مغازه خارج شد و دوباره سوار اتومبیلش شد و شروع کرد به راندن و همان طور که خیابان ها را پشت سر می گذاشت، توجهش به یک زن و مرد جوان جلب شد که داشتند دست در دست هم در پیاده رو قدم می زدند. چشمان رایوین برق زد و لبخندی اریب بر لبانش نشست. فرمان را چرخاند و با تمام سرعت به سمت آن ها حرکت کرد و اتومبیل را به آن ها کوباند.

زن و مرد در هوا به پرواز آمدند و در حالی که رایوین با خوشحالی شاهد حرکتشان بود، سرانجام روی زمین سقوط کردند. در این لحظه رایوین از اتومبیل پیاده شد و به سمت آن ها که با فاصله از یکدیگر افتاده بودند و خون از بدن هایشان جاری بود، رفت. بدن زن دچار رعشه شده بود و مرد داشت به سختی خودش را روی زمین می کشاند تا خودش را به او برساند. رایوین مدتی مرد را تماشا کرد و بعد شروع کرد به قهقهه زدن:
"چه صحنه ی رقت انگیزی! داری مثل کرم روی زمین می خزی تا خودت را به عشقت برسانی. بگذار تو را از این عذاب راحت کنم."

و به سمت زن رفت و موهای او را گرفت و سرش را بالا آورد و آن را محکم به زمین کوباند. چشمان مرد با دیدن این صحنه از شدت وحشت و خشم گشاد شد.
"عوضی، داری چه غلطی می کنی؟"

همان طور که مرد ناسزا می گفت، رایوین آن قدر به کوباندن سر زن به زمین ادامه داد که رعشه ی بدن او متوقف شد و بالاخره آرام گرفت. رایوین او را رها کرد و با لحنی متوقعانه رو به مرد گفت:
"شاید بخواهی از من تشکر کنی؟"

مرد در حالی که روی زمین می خزید و سعی می کرد خودش را به او برساند، دندان هایش را از شدت خشم به هم سایید و با صدایی ضعیف فریاد زد:
"لعنت به تو، می کشمت."

رایوین با حالتی ذوق زده به او نگاه کرد و دستش را داخل جیبش فرو برد و تفنگ بیهوش کننده اش را بیرون آورد و یک گلوله به پهلوی مرد شلیک کرد و بعد به سمت او رفت و کارت شناسایی اش را از جیب کتش بیرون آورد و مشخصاتش را خواند و لبخند زد.
"نستریوی عزیزم، خوشحال باش. ما قرار است اوقات خوشی را با هم بگذرانیم."
پایان فلش بک

حالا ماه ها از آن اتفاق می گذشت و رایوین بالاخره بعد از تزریق انواع مواد فرمانبری به نستریو توانسته بود او را تبدیل به فرمانبردار خود کند. حالا او برده ای داشت که حاضر بود جانش را فدایش کند، ولی این قضیه به هیچ وجه برایش سرگرم کننده نبود. دیدن آن لبخند ملیح بر لب های نستریو و آن چشمان پر از عشق حال او را به هم می زد. پس تفنگش را از جیبش درآورد و یک گلوله در مغز او خالی کرد و بعد سوار اتومبیلش شد و شروع کرد به راندن تا اسباب بازی جدیدی پیدا کند.

خرید لباس های نستریو و رایوین:

832476.jpg

🔺پیراهن نخی مردانه استین کوتاه
.
♦️قیمت: 279 تومان
♦️جنس: نخی
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3hgp
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 991690 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

833357.jpg

🔺پیراهن اسپرت لی مردانه دکمه دار مشکی
.
♦️قیمت: 469 تومان
♦️جنس: لی
♦️سایز: M، L، XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3hgq
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 991691 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .

اگر از روش های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.