The colorful walls and sofas decorated with hearts, stars and different shapes and Tristan sitting on the couch with his black clothes and sad face were in complete contrast to the happy atmosphere of the mansion. His cheeks were sunken in and the corners of his lips were downwards, and there was sadness in his eyes.
At that moment, Genevieve entered the hall with clothes that matched the decorations of her mansion and a huge smile on her face, and placed a tray with a bottle full of blood and a cup on it on the table.
"Drink it, my dear Tristan. I prepared this blood with great effort. I went to the hideout of criminals and got into a fight with them, and I almost died."
And she unbuttoned her dress to reveal the stitched wound on her stomach, but Tristan didn't react and didn't even raise his head, just staring at a spot on the carpet beneath his feet. With tears in her eyes, Genevieve sat down on the floor in front of Tristan, placing her hands on his knees.
"You don't care that I could have been killed on the way to get you blood?"
"If you hadn't cursed me so I couldn't leave your house, I could have gone hunting myself."
"But if I didn't, you might go far away and I'd never see you again."
"Does it make you happy to see me in this state? Trapped between these walls, unable to walk in the middle of the night, smell the fragrance of night flowers and enjoy the caress of the breeze on my skin."
At this moment, Genevieve frowned and the sadness on her face gave way to displeasure.
"But you deserve this punishment. If you had accepted my love and given me your heart, I would not have cursed you and now we could walk hand in hand in the middle of the night and enjoy the union of our bodies and souls."
Tristan said sharply:
"Such a thing was not and is not possible. I had no feelings for you and I have no feelings for you. Keep locking me here, anyway, you are a human and you will grow old and die quickly. Then I will burn your body in front of your house and dance around it and celebrate my freedom.."
Anger flared up in Genevieve and she attacked Tristan, digging her nails into his face and ripping chunks of his flesh. Tristan screamed in pain and tore Genevieve's clothes and pulled out the stitches in her stomach and dug his fingers into her wound.
Genevieve screamed and moved away from Tristan and sat down on one of the couches and raised her knees and put her head on them and started to cry. Smelling the fresh blood, Tristan stood up and walked over to Genevieve, lifting her head from her knees and bending down, he placed his mouth on the wound in her abdomen and began to drink her blood.
Genevieve
Tristan
نفرینی برخاسته از عشق ۱
دیوارها و مبل های رنگارنگ که با قلب، ستاره و اشکال مختلف تزئین شده بودند و تریستان که روی کاناپه نشسته بود و لباس های سیاه و چهره ی محزونش کاملا در تضاد با فضای شاد عمارت بود. گونه هایش به سمت داخل فرو رفته و گوشه های لبش به سمت پایین بود و غم در نگاهش موج می زد.
در همین لحظه گنویو با لباس هایی که هماهنگ با تزئینات عمارتش بود و لبخند حجیمی که چهره اش را آراسته بود، وارد هال شد و سینی ای که یک بطری پر از خون و یک جام روی آن قرار داشت را روی میز گذاشت.
"بفرما بنوش، تریستان عزیزم. این خون را با زحمت زیاد تهیه کردم. به محل اختفای انسان های خلافکار رفتم و با آن ها درگیر شدم و حتی نزدیک بود بمیرم."
و دکمه های پیراهنش را باز کرد تا زخم بخیه شده ی روی شکمش آشکار شود، ولی تریستان هیچ عکس العملی نشان نداد و حتی سرش را بالا نیاورد و فقط به نقطه ای روی فرش زیر پاهایش خیره شد. گنویو در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، روی زمین مقابل تریستان نشست و دست هایش را روی زانوهای او گذاشت.
"برایت مهم نیست که من در راه تهیه ی خون برای تو ممکن بود کشته شوم؟"
"اگر مرا نفرین نکرده بودی که نتوانم از خانه ات خارج شوم، می توانستم خودم به شکار بروم."
"ولی اگر این کار را نمی کردم، ممکن بود تو به دوردست بروی و من دیگر هیچ گاه تو را نبینم."
"دیدن من در این وضعیت خوشحالت می کند؟ اسیر بین این دیوارها، در حالی که نمی توانم در دل شب قدم بگذارم، عطر گل های شب بو را حس کنم و از نوازش نسیم بر پوستم لذت ببرم."
در این لحظه گنویو اخم کرد و غم در چهره اش جای خود را به نارضایتی داد.
"ولی تو سزاوار این مجازات هستی. اگر عشق مرا پذیرفته و قلبت را به من داده بودی، نفرینت نمی کردم و حالا می توانستیم دست در دست یکدیگر در دل شب قدم بزنیم و از یکی شدن جسم و روحمان لذت ببریم."
تریستان با لحن تندی گفت:
"چنین چیزی ممکن نبود و نیست. من هیچ حسی نسبت به تو نداشتم و ندارم. به حبس کردن من در این جا ادامه بده، در هر حال تو یک انسانی و به سرعت پیر می شوی و می میری. آن موقع من جسدت را مقابل خانه ات آتش می زنم و دور آن می رقصم و آزادی ام را جشن می گیرم."
خشم در وجود گنویو زبانه کشید و به تریستان حمله کرد و ناخن هایش را در صورت او فرو برد و تکه هایی از گوشت او را کند. تریستان فریاد دردآلودی سر داد و لباس گنویو را پاره کرد و نخ های بخیه ی شکم او را بیرون کشید و انگشتانش را داخل زخم او فرو کرد.
گنویو جیغ کشید و از تریستان فاصله گرفت و روی یکی از مبل ها نشست و زانوهایش را بالا آورد و سرش را روی آن ها گذاشت و شروع کرد به گریه. تریستان که بوی خون تازه به مشامش خورده بود، از جایش برخاست و به سمت گنویو رفت و سر او را از روی زانوهایش بلند کرد و خم شد و دهانش را روی زخم شکمش گذاشت و شروع کرد به نوشیدن خونش.