As Alistair was walking the streets, his eyes fell on a young man who had an innocent face, but behind his pure exterior was a heartless monster. He prepared to run towards the man and hunt him down, but at that moment, thick silver ropes were wrapped around Alistair and he was quickly pulled back into an alley.
It was the vampire hunters who had captured him, and now, with the glint of victory in their eyes, they raised their rifles to fire silver bullets into his heart and brain.
Alistair's heart rate increased and he suddenly realized something, how much he wanted to live. He did not want to sink into total darkness and ignorance. Now he understood how enjoyable every single thing he did, even the simplest ones, was. No, he didn't want to die.
He struggled to untie the ropes from around him, but it was useless. The hunters tightened their encirclement and laughed at his efforts. Alistair did not despair and flailed wildly, but to no avail and the hunters put their rifles to his chest and head.
At this moment, someone suddenly attacked the hunters and cut off their heads one by one with the sickle that was with him. Alistair looked at the falling heads around him and then looked up to see his servant, Donovan, and tears welled up in his eyes.
"Dear Donovan, my saving angel."
Donovan untied the ropes around Alistair and said as tears formed in his eyes.
"I am a bad servant, my lord. I didn't realize how bad your mental condition was, so much so that you even lost your supernatural powers because of it."
"It doesn't matter, my dear Donovan. I'm so much better now that I know how much I love my life and I love you too."
Donovan's eyes sparkled with joy.
"I love you too, my sweet master."
And they hugged each other tightly.
Alistair
Donovan
عشق دونووان آدمیزاد به ارباب خون آشامش: قسمت آخر
همان طور که آلیستایر در خیابان ها قدم برمی داشت، نگاهش به مرد جوانی افتاد که چهره ی معصومی داشت، اما پشت ظاهر بی گناهش یک هیولای سنگدل بود. او آماده شد تا به سمت مرد خیز بردارد و او را شکار کند، ولی در همان لحظه طناب هایی قطور از جنس نقره دور آلیستایر پیچیده شدند و او را به سرعت عقب کشیدند و وارد یک کوچه کردند.
این شکارچیان خون آشام ها بودند که او را اسیر کرده بودند و حالا همان طور که برق پیروزی در نگاه هایشان هویدا بود، تفنگ هایشان را بالا بردند تا گلوله های نقره را در قلب و مغز او شلیک کنند.
ضربان قلب آلیستایر افزایش یافت و ناگهان چیزی را فهمید، این که چه قدر می خواست زندگی کند. او نمی خواست در تاریکی و ناآگاهی محص فرو برود. حالا می فهمید تک تک کارهایی که می کرد، حتی ساده ترینشان، چه قدر لذت بخش بوده. نه، او نمی خواست بمیرد.
تقلا کرد تا طناب ها از دورش باز شوند، ولی بی فایده بود. شکارچیان حلقه ی محاصره شان را تنگ تر کردند و به تلاش هایش خندیدند. آلیستایر ناامید نشد و وحشیانه خودش را تکان داد، ولی به نتیجه نرسید و شکارچیان تفنگ هایشان را روی سینه و سر او گذاشتند.
در همین لحظه ناگهان کسی به شکارچیان حمله کرد و با داسی که همراهش بود، سرهای آن ها را یکی یکی قطع کرد. آلیستایر به سرهایی که اطرافش می افتادند، نگاه کرد و بعد سرش را بالا آورد و خدمتکارش، دونووان را دید و اشک در چشم هایش جمع شد.
"دونووان عزیزم، فرشته ی نجات من."
دونووان طناب ها را از دور آلیستایر باز کرد و همان طور که قطرات اشک در چشمانش شکل می گرفت، گفت:
"من خدمتکار بدی هستم، سرورم. متوجه نشدم حال روحی تان چه قدر وخیم بوده، آن قدر که حتی قدرت های مافوق طبیعی تان را به خاطرش از دست داده اید."
"مهم نیست، دونووان عزیزم. الان حالم خیلی بهتر است، چون فهمیدم چه قدر عاشق زندگی ام هستم و همین طور عاشق تو."
برق شادمانی در چشمان دونووان درخشید.
"من نیز عاشق شما هستم، سرور نازنینم."
و آن ها یکدیگر را محکم در آغوش گرفتند.
خرید لباس آلیستایر:
🔺هودی مردانه کلاهدار قرمز طرح دار کارن
.
♦️قیمت: 359 تومان
♦️جنس: فلامنت
♦️سایز: XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3v7m
خرید لباس دونووان:
🔺هودی مردانه کلاهدار قرمز باتیس
.
♦️قیمت: 329 تومان
♦️جنس: دورس
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3v7s
اگر از طریق لینک های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.