The Ghost Wants Your Kiss: The Last Part/ روح بوسه ات را می خواهد: قسمت آخر

in #hive-1484413 months ago

After hearing those unpleasant explanations about Isadora, Darius went to the bedroom that Magnus had prepared for him and lay down on the bed, closed his eyes and fell asleep, having incomprehensible nightmares about Isadora and Magnus, and in the morning, while panting, he jumped up and hurried to Magnus' room in the basement, lifting his coffin's lid to see him and make sure he was alright.

Magnus was lying in his coffin and his eyes were closed and his hands were on his chest and his breathing was slow and his face was calm and seeing this made Darius feel better. He knelt by the coffin and looked at Magnus, who looked like an angel in his sleep, for a moment and stroked one side of his face with his hand, then got up and went to the kitchen to eat breakfast.

As he was putting strawberry jam on his bread, a voice called him from behind and he jumped. Darius turned and saw the ghost of Isadora.
"Oh, I thought you'd show yourself to me soon."

Isadora said in a sad tone.
"Darius, what Magnus told you was a lie. He didn't tell you the truth."

"What are you saying?"

"It was Magnus himself who convinced me to give him my blood. You should know that when a human gives his blood to a vampire, a mark is made on his forehead, and that mark only disappears when he dies or becomes a vampire.

If any of the townspeople saw that mark on my forehead, they would hand me over to the priests and they would execute me. So I urged Magnus to turn me into a vampire to get rid of that mark. He coldly answered me that a vampire only turns a human when he has a special feeling for him and said that he doesn't have that feeling for me.

When Magnus refused to convert me, I had no choice but to kill myself. Now I have the chance to come back to life without the mark, but Magnus refuses to bring me back to life. Because if he does this, according to the divine laws of life and death, he must become my servant."

Darius thought and said to himself:
"Is she telling me the truth or is she just trying to trick me?"

And then the angelic face of Magnus was imprinted in his mind.
"Is there an innocent soul behind that body, or is that beautiful body just a cover to hide a heartless monstrous soul?"

At night, when Magnus got out of his coffin and was about to leave the mansion and go to the forest, Darius blocked his way.
"Lord Magnus, may I speak with you for a moment?"

Magnus looked at his serious face and guessed what had happened.
"Isadora talked to you, didn't she?"

"And she told me things I don't want to believe. Please tell me they're lies."

Shame fell on Magnus' face.
"I can't, because she told you the truth. I wanted you to see me as a good vampire and stay by my side, that's why I told you those lies."

"But now you don't deny that your words were not true?"

"You came forward and stared into my eyes with such determination that my heart trembled and I could not continue my lies."

"Lord Magnus, why did you drink Isadora's blood and bring this calamity upon her?"

Tears welled up in Magnus' eyes.
"It's been a long time since I drank human blood, and she was so close to me, and her scent constantly penetrated my body and soul, and it made me lose control."

Darius shook his head as he was thinking about Isadora's tragic fate.
"Understood. Now you better go hunting soon, you must be thirsty."

"Aren't you going to convince me to kiss Isadora and bring her back to life?"

"We'll talk more about this when you get back."

Magnus went to the forest and Darius started walking around the mansion.
"I used to think to myself that I would come here and live with the Lord and we would grow closer and connect our hearts. But now I see that this is not possible, not with the ghost of that girl who has been oppressed and roams around here looking for her right."

Darius continued walking until he finally made up his mind and entered the mansion and headed for the prayer room. He wanted to kiss Isadora's corpse and bring her back to life and become her servant.
"Lord Magnus, I cannot bear to see you kneel before her. So I will pay for your sin myself."

46d05f1d5b1aeabc33ab214d39bd83b9.jpg
Magnus

edfb9435b81ccbe6d8208718e82273e0.jpg
Darius and Isadora

روح بوسه ات را می خواهد: قسمت آخر

بعد از شنیدن آن توضیحات ناخوشایند درباره ی ایزادورا داریوس به اتاق خوابی که مگنوس برایش آماده کرده بود، رفت و روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست و به خواب رفت و کابوس های نامفهومی درباره ی ایزادورا و مگنوس دید و صبح در حالی که نفس نفس می زد، از خواب پرید و با عجله خودش را به اتاق مگنوس در زیرزمین رساند و در تابوتش را بلند کرد تا او را ببیند و مطمئن شود که حالش خوب است.

مگنوس در تابوتش دراز کشیده بود و چشمانش بسته بود و دست هایش روی سینه اش قرار داشتند و نفس هایش شمرده بودند و چهره اش آرام بود و دیدن این ها حال داریوس را بهتر کرد. او در کنار تابوت زانو زد و لحظاتی به مگنوس که در خواب مثل یک فرشته به نظر می رسید، نگاه کرد و با دستش یک طرف صورت او را نوازش کرد و بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد.

همان طور که داشت روی نانش مربای توت فرنگی می گذاشت، صدایی او را از پشت سر صدا کرد و از جا پراند. داریوس رویش را برگرداند و شبح ایزادورا را دید.
"اوه، حدس می زدم که به زودی خودت را به من نشان دهی."

ایزادورا با لحنی غمگین گفت:
"داریوس، حرف های مگنوس به تو دروغ بود. او حقیقت را به تو نگفت."

"چه داری می گویی؟"

"این خود مگنوس بود که مرا قانع کرد خونم را به او تقدیم کنم. باید بدانی وقتی یک انسان خونش را به یک خون آشام تقدیم می کند، روی پیشانی اش یک علامت ایجاد می شود و آن علامت تنها با مرگ یا تبدیل شدن به یک خون آشام از بین می رود.

اگر کسی از اهالی شهر آن علامت را روی پیشانی من می دید، مرا به کشیش ها تحویل می داد و آن ها مرا اعدام می کردند. پس من به مگنوس اصرار کردم که مرا تبدیل به یک خون آشام کند تا از دست آن علامت راحت شوم. او با لحنی سرد به من جواب داد که یک خون آشام فقط وقتی یک انسان را تبدیل می کند که احساس خاصی نسبت به او داشته باشد و گفت که او چنین احساسی به من ندارد.

وقتی مگنوس از تبدیل کردن من سر باز زد، چاره ای برایم نماند جز این که خودم را بکشم. الان من این شانس را دارم که بدون آن علامت به زندگی برگردم، ولی مگنوس قبول نمی کند که مرا به زندگی برگرداند. چون اگر این کار را بکند، طبق قوانین الهی مرگ و زندگی باید تبدیل به خدمتگزار من شود."

داریوس به فکر فرو رفت و با خودش گفت:
"آیا او دارد واقعیت را به من می گوید یا فقط به دنبال فریفتن من است؟"

و بعد چهره ی فرشته وار مگنوس در ذهنش نقش بست.
"آیا در پس آن جسم یک روح معصوم قرار دارد یا آن جسم زیبا فقط پوششیست برای پنهان کردن یک روح هیولایی سنگدل؟"

شب زمانی که مگنوس از تابوتش خارج شد و در حال ترک عمارت و رفتن به سمت جنگل بود، داریوس راهش را سد کرد.
"لرد مگنوس، می توانم چند لحظه با شما حرف بزنم؟"

مگنوس به چهره ی جدی او نگاه کرد و حدس زد چه اتفاقی افتاده.
"ایزادورا با تو حرف زد، مگر نه؟"

"و حرف هایی به من زد که دوست ندارم آن ها را باور کنم. لطفا به من بگویید که آن ها دروغ هستند."

شرمندگی بر چهره ی مگنوس نشست.
"نمی توانم، چون او حقیقت را به تو گفته. من می خواستم تو مرا یک خون آشام خوب ببینی و کنارم بمانی، به همین خاطر آن دروغ ها را به تو گفتم."

"ولی حالا انکار نمی کنید که حرف هایتان راست نبوده؟"

"تو جلو آمدی و نگاه قاطعت را به چشمانم دوختی، طوری که قلبم لرزید و نتوانستم به دروغ هایم ادامه دهم."

"لرد مگنوس، چرا خون ایزادورا را نوشیدید و این بلا را به سرش آوردید؟"

اشک در چشمان مگنوس جمع شد.
"مدت ها بود که از خون انسان ننوشیده بودم و او خیلی به من نزدیک بود و رایحه اش مرتب به جسم و روحم نفوذ می کرد و این باعث شد کنترل خود را از دست بدهم."

داریوس در حالی که به سرنوشت غم انگیز ایزادورا فکر می کرد، سرش را تکان داد و گفت:
"فهمیدم. حالا بهتر است زودتر به شکار بروید، حتما تشنه اید."

"نمی خواهی مرا قانع کنی که ایزادورا را ببوسم و او را به زندگی برگردانم؟"

"وقتی برگشتید، بیشتر راجع به این موضوع حرف می زنیم."

مگنوس به سمت جنگل رفت و داریوس نیز مشغول پیاده روی در اطراف عمارت شد.
"قبلا با خودم فکر می کردم که به این جا می آیم و در کنار لرد زندگی می کنم و ما به هم نزدیک می شویم و قلب هایمان را به هم وصل می کنیم. ولی حالا می بینم که چنین چیزی ممکن نیست، نه با وجود شبح آن دختر که مورد ظلم قرار گرفته و در این حوالی پرسه می زند و به دنبال گرفتن حق خود است."

داریوس به قدم زدن ادامه داد تا این که بالاخره تصمیم خودش را گرفت و وارد عمارت شد و به سمت اتاق دعا رفت. او می خواست جنازه ی ایزادورا را ببوسد و او را به زندگی برگرداند و خدمتکارش شود.
"لرد مگنوس، من نمی توانم تحمل کنم که شما در برابر او زانو بزنید. پس تاوان گناه شما را خودم پس خواهم داد."

خرید لباس مگنوس:

703529.jpg

🔺بلوز مردانه نایک
.
♦️قیمت: 469 تومان
♦️جنس: دورس
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3rqm

خرید لباس داریوس:

20231221_41552_98_366654_6584314F.jpg

🔺بلوز دورس مردانه استارک مشکی
.
♦️قیمت: 789 تومان
♦️جنس: دورس
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3rqq

خرید کفش های ایزادورا:

825150.jpg

🔺کفش روزمره زنانه Pink چرم مصنوعی بند دار سفید
.
♦️قیمت: 419 تومان
♦️جنس رویه: چرم مصنوعی
♦️جنس زیره: Pu
♦️سایز: سایز 37، 38، سایز 39
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3rqt

اگر از طریق لینک های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.