Two Vampires And A Mermaid 1/ دو خون آشام و یک پری دریایی ۱

in #hive-1363653 months ago

Marcus the vampire was sitting on a piece of rock by the lake, cursing himself for attracting the attention of his friend, Ethan, to that mermaid, Adrian. Every time Ethan held his breath and went deep into the water with Adrian, Marcus waited anxiously, wondering if he would come back or if the tailed creature would keep him that deep in the lake until he got suffocated?

Finally, after what was excruciatingly slow for Marcus, Ethan and Adrian poked their heads out of the water and came to shore, arms locked and smiling.

Adrian:
"Brother Marcus, I wish you would also accompany us on these underwater excursions."

Ethan excitedly continued his words:
"I can't describe the scene down there in words to you. The plants holding their hands up and praying, the fish circling around them and the otherworldly light of the moon shining on them."

Marcus:
"Ethan, don't forget that you are a vampire and you belong to the land world. This overwhelming interest in the underwater world will cause you trouble."

Adrian:
"There's nothing wrong with brother Ethan loving the underwater world. By the way, I love the land world too and my heart beats for all the experiences I can have there."

Ethan continued in a cheerful tone.
"And that's why I decided to take him into the city with me so that he could experience in reality all the activities he's been dreaming about."

Marcus' eyes widened.
"Are you out of your mind? You and I are vampires and we can pretend to be human, but how is he going to pass himself off as human with that tail?"

Adrian:
"I'll sit in a wheelchair and throw a sheet over my tail."

Marcus tried hard to convince Adrian and Ethan to abandon that plan, but he didn't succeed and finally decided to accompany them to make sure that nothing would go wrong. Marcus and Ethan went to a nearby hospital and borrowed a wheelchair from there and brought it to the beach and seated Adrian on it and put a sheet over his tail and took him to one of the crowded areas of the city.

Marcus looked at Adrian's face, which was like a child seeing city life for the first time, at his shiny, glassy eyes, which reflected the light of the lamps, and happiness rippled in them, and smiled unconsciously. Adrian's presence had completely changed their dark vampire life.

They roamed the streets and entertainment complexes and parks and clubs until the sunrise, and finally, while all three were almost drunk and singing unintelligible poems together, they returned to the beach, and Marcus and Ethan helped Adrian get down from the wheelchair and go into the water.

Adrian:
"Dear brother Marcus and brother Ethan, thank you for fulfilling my long-held wish and taking me to the city with you. Happiness is overflowing in my heart now, but I also feel sadness inside."

Ethan leaned over to the lake and took Adrien's hand in his.
"Why are you sad, my dear Adrian?"

"Even though we spend a lot of time together, I still feel that we are far apart, and this feeling escalates near dawn when we say goodbye and you go to your shelter under the earth and I go to my home under the water."

Marcus also bent over the water and took Adrian's other hand.
"We will solve this problem. We will build a covered shelter over the lake and the three of us will live there together."

Adrian and Ethan's eyes widened in surprise.

Adrian:
"Brother Marcus, I thought you were against my close relationship with Ethan and yourself."

"Yes, I disagreed, but tonight I realized that you are the one that Ethan and I need. Our life was in a dark aura before we met you, but you removed that aura and shined light on our bodies and souls."

fcfa0d89975ab22bcbb925232869739f.jpg
Marcus

906985a4abdd72e1b9699dedb572e86f.jpg
Ethan

27543048ca342e003aa4901fe191b0f0.jpg
Adrian

دو خون آشام و یک پری دریایی ۱

مارکوس خون آشام روی یک قطعه سنگ کنار دریاچه نشسته بود و به خودش لعنت می فرستاد که چرا توجه دوستش، اتان را به آن پری دریایی، آدریان جذب کرده بود. هر بار که اتان نفسش را در سینه حبس می کرد و با آدریان به عمق آب می رفت، مارکوس با نگرانی فراوان منتظرش می ماند و از خودش می پرسید که آیا او برخواهد گشت یا آن موجود دم دار او را آن قدر در عمق دریاچه نگه می داشت که نفسش بند آید؟

بالاخره بعد از مدتی که برای مارکوس به طرز زجرآوری کند گذشت، اتان و آدریان سرهایشان را از داخل آب بیرون آوردند و همان طور که دست هایشان را در هم قفل کرده بودند و لبخند می زدند، به سمت ساحل آمدند.

آدریان:
"برادر مارکوس، کاش شما نیز ما را در این گردش های زیرآبی همراهی می کردید."

اتان با هیجان حرف او را ادامه داد:
"منظره ی آن پایین را نمی توانم با کلمات برایت توصیف کنم. گیاهانی که دست های خود را به سمت بالا گرفته اند و مشغول دعا هستند، ماهی هایی که دور آن ها طواف می کنند و نور فرادنیایی ماه که بر آن ها تابیده."

مارکوس:
"اتان، فراموش نکن که تو یک خون آشام هستی و به دنیای خشکی تعلق داری. این علاقه ی وافرت به دنیای زیر آب برایت دردسر درست می کند."

آدریان:
"هیچ اشکالی ندارد که برادر اتان عاشق دنیای زیر آب باشد. اتفاقا من نیز عاشق دنیای خشکی هستم و قلبم برای تمام‌ تجربه هایی که می توانم آن جا داشته باشم، می تپد."

اتان با لحنی شاد ادامه داد:
"و به همین دلیل من تصمیم گرفتم او را با خودم به داخل شهر ببرم تا تمام آن فعالیت هایی که تا کنون در رویاهایش می دیده را در واقعیت تجربه کند."

چشمان مارکوس گشاد شد.
"عقلت را از دست داده ای؟ من و تو خون آشام هستیم و می توانیم وانمود کنیم که انسانیم، ولی او چه طور می خواهد با آن دمش خودش را یک انسان جا بزند؟"

آدریان:
"من روی صندلی چرخدار خواهم نشست و روی دمم ملحفه می اندازم."

مارکوس خیلی سعی کرد آدریان و اتان را قانع کند آن نقشه را کنار بگذارند، ولی موفق نشد و در نهایت تصمیم گرفت آن ها را همراهی کند تا مطمئن باشد که هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد. ماکوس و اتان به بیمارستانی در آن حوالی مراجعه کردند و یک صندلی چرخدار از آن جا قرض گرفتند و به ساحل آوردند و آدریان را روی آن نشاندند و یک ملحفه روی دمش انداختند و او را به یکی از مناطق شلوغ شهر بردند.

مارکوس به چهره ی آدریان که حالتش مثل کودکی بود که برای اولین بار زندگی شهری را می بیند، نگاه کرد، به چشمان براق و شیشه مانندش که نور چراغ ها در آن منعکس شده بودند و شادی در آن ها موج می خورد و ناخودآگاه لبخند زد. وجود آدریان زندگی تاریک خون آشامی شان را به کل تغییر داده بود.

آن ها تا نزدیک طلوع خورشید در خیابان ها و مجتمع های تفریحی و پارک ها و میکده ها گردش کردند و بالاخره در حالی که هر سه تقریبا مست بودند و اشعاری نامفهوم را با هم می خواندند، به ساحل برگشتند و مارکوس و اتان به آدریان کمک کردند که از صندلی چرخدار پایین بیاید و داخل آب برود.

آدریان:
"برادر مارکوس و برادر اتان عزیزم، از شما ممنونم که آرزوی دیرینه ام را برآورده کردید و مرا با خودتان به شهر بردید. الان خوشحالی از قلبم سرازیر شده، ولی غم را نیز درون خود احساس می کنم."

اتان به سمت دریاچه خم شد و دست آدریان را در دست خود گرفت.
"چرا غمگینی، آدریان عزیزم؟"

"با وجود این که ما وقت زیادی را با هم می گذرانیم، همچنان حس می کنم از هم دوریم و این حس نزدیک طلوع که از هم خداحافظی می کنیم و شما به پناهگاهتان در زیر زمین و من به خانه ام در زیر آب می روم، تشدید می شود."

مارکوس نیز روی آب خم شد و دست دیگر آدریان را گرفت.
"این مشکل را حل خواهیم کرد. پناهگاه سرپوشیده بر فراز دریاچه می سازیم و هر سه با یکدیگر در آن جا زندگی می کنیم."

چشمان آدریان و اتان از تعجب گشاد شد.

آدریان:
"برادر مارکوس، من فکر می کردم تو مخالف رابطه ی نزدیک من با اتان و خودت هستی."

"بله، مخالف بودم، ولی امشب فهمیدم تو همان کسی هستی که من و اتان نیاز داریم. زندگی ما قبل از آشنایی با تو در هاله ای تاریک فرو رفته بود، ولی تو آن هاله را برداشتی و به جسم و روح ما نور تاباندی."

خرید لباس مارکوس:

667947.jpg

🔺بلوز مردانه پولو
.
♦️قیمت: 349 تومان
♦️جنس: پنبه دورو
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3s20

خرید لباس اتان:

666092.jpg

🔺بلوز مردانه پولو مشکی
.
♦️قیمت: 319 تومان
♦️جنس: پنبه دورو
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3s22

خرید لباس آدریان:

661408.jpg

🔺بلوز دورس مردانه لیما
.
♦️قیمت: 769 تومان
♦️جنس: پنبه سه نخ
♦️سایز: L، XL، XXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3s28

اگر از طریق لینک های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.